مانیمانی، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

من و مامانی و بابایی

9ماهگیت مبارک

عسل مامان 9 ماهت شده و دیگه چیزی تا تولدت نمونده .باید دیگه دست به کار بشم البته اگه شما برا من وقت آزاد بزاری.دوست داری همش کنارت باشم و باهات بازی کنم و برات دلقکت بازی در بیارم .                                                    خیلی پاهات زبلن‚هر وقت نتونی یا نخوای با دستات چیزی رو برداری پاهات دست به کار میشن(چی چی گفتم )                                             ...
30 آبان 1392

هفتمین سالگرد ازدواج

جمعه 24 آبان رفتیم تهران خونه اوحد کوچولوی نازنین .دایی جون مهدی و خاله جون سمیه سورپرایزمون کردن و عصری توی یه کافی شاپ برامون جشن سالگرد ازدواج گرفتن(دستشون درد نکنه )‚خاله حمیده و عامو احسان و عامو جواد هم همراهیمون کردن.قربونت برم مانی جون این اولین سالگرد ازدواجمون با حضور قشنگ تو بود (البته پارسال هم یه نیمچه حضوری داشتی ). ...
26 آبان 1392

علی اصغر

روز جمعه مراسم شیرخوارگان حسینی بود و مامان جون از چند روز پیش رفته بود برات لباس علی اصغر خریده بود و یه تیکه هاییشم که خودش برات دوخته بود ‚قرار شد جمعه صبح بیاییم خونه مامان جونی تا باهم بریم حرم ولی تا ما رفتیم اونجا دیگه دیر شده بود و نرفتیم(البته بایایی قول داده عاشورا تاسوعا ببرتت توی دسته).لباستو بهت پوشوندیم و عکس گرفتیم و با همون لباس رفتیم شهرک قدس خونه جدید مامان جون اینارو ببینیم.                                                                  &...
19 آبان 1392

پنجمین مسافرت

هفته پیش وسایلمونو جمع کردیم برای سفر به آنتالیا ‚ساعت 2 شب هم پروازمون بود ولی بنا به دلایلی سفرمون کنسل شد(انگار سواحل آنتالیا مارو نطلبیده بود )‚ بجاش این هفته روز عید غدیر با عمو سید و خاله فریده  و سامی کوچولو رفتیم اصفهان.وقتی رسیدیم مستقیم رفتیم سمت هتل چهل پنجره که بابایی از روز قبل اتاق رزرو کرده بود‚ وسایلمونو گذاشتیم تو اتاق و رفتیم میدون امام‚ یه سری پیاده روی کردیم و عکس انداختیم و توی بازارش گشتیم ولی هیچ چیز بدرد بخوری نداشت و ناکام از خرید برگشیم توی ماشین تا توی خیابونا دور بزنیم تا مانی گل پسری یکمی بخوابی.بیدار که شدی رفتیم توی خیابون چهار باغ پایین گشتیم و جلوی راه غذا گرفتیم و برگ...
7 آبان 1392

8ماهگیت مبارک

خدایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا چه فرشته ای به ما دادی‚خیلی مهربون و نازنینه.مانی جونم یعنی روز به روز داری بانمک تر میشی‚وااااااااااااااای که چقدر دوستت دارم  ‚قربون حرف زدنت بشم من که هم ماما میگی هم بابا و جدیدا هم که دَدَ.                           ...
1 آبان 1392
1